داستانی که در حقیقت؛ از غرور و خودپرستی جمشید آغاز میشود. جمشید پس از آنکه تمدن بشری را به پیش راند و به آدمیان آهنگری و معماری و انواع لوازم زندگی متمدنانه را آموخت؛ خود را خداوند جهان پنداشت و اینگونه گمان برد که مردم هر چه دارند؛ از برکت وجود اوست و جهان سراسر پر است از مواهبی که او برای مردم به ارمغان آورده است. از این نقطه سقوط و زوال جمشید آغاز میشود و با از دست رفتن کامل محبوبیت او؛ ضحاک به راحتی ملک و تختش را قبضه میکند و بر اریکه قدرت تکیه میزند. سپس دوران تاریکی آغاز میشود که هزار سال به طول میانجامد. ضحاک؛ کسی که شانههایش توسط شیطان بوسیده شده و از جای آن بوسهها دو مار روییده و خود نیز رفته رفته به اژدها شباهت یافته؛ طولانیترین پادشاهی در میان شاهان شاهنامه را دارد. در سرتاسر این دوران، هر روز دو جوان باید مغز خود را خوراک ماران ضحاک میکردند. این دو جوان بعدها، با حیله دو انسان هوشمند، به یک جوان کاهش یافتند اما ستم ضحاک تمامی نداشت. ضحاک دختران جوان پردهنشین و عفیفه را به کنیزی میگرفت و ارزشهای جامعه را تغییر میداد. به بیان فردوسی در عهد ضحاک:
هنر خوار شد جادوی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
منکر، معروف شده بود و معروف منکر. این وضعیت، خصیصه هر جامعهای است که آخرالزمانش فرا رسیده باشد.در این هنگام است که برای نجات ارزشهای الهی و انسانی باید منجی ظهور کند و نیز در همین هنگام است که مردم زیر بار ناعدالتی بیش از هر زمان دیگریزجر میکشند. اما زمینه ظهور منجی چیست؟ فردوسی میگوید چهل سال پیش از آنکه حکومت ضحاک سر برسد؛ او فرعونوار، زوال و سقوط خویش را در خواب میبیند. از آن پس؛ همچون هر ظالمی روزگارش از اضطراب سیاه میشود و در پی چاره بر میآید. او در نهایت به این نتیجه میرسد لشکری که اکنون دارد؛ برای مقابله با فریدون کافی نیست. او لشکر مجهز و قدرتمندی داشت؛ اما برای تبدیل آن به یک لشکر شکستناپذیر، باید دو اقدام صورت میگرفت. اول آنکه شمار این لشکر با میدان آوردن مردم؛ هزاران برابر میشد. او میخواست با یک بسیج مردمی لشکری بسازد که با بدترین نوع تلفات هم؛ تمامی نداشته باشد. از سوی دیگر باید دیوان را به لشکرش اضافه میکرد. این ایدهها البته اوج نادانی ضحاک را میرساند. به عقل او این نمیرسید که فریدون از اساس لشکری جز همین مردم ندارد. ضحاک قدرت فریدون را قدرتی مادی میشمارد و به همین خاطر میخواست قدرت مادی خود را بیفزاید. حال آنکه قدرت فریدون در همین مردمی بود که ضحاک آنها را از خود متنفر کرده بود.
ضحاک میدانست در میان مردم پایگاه اجتماعی ندارد. از این رو دست به اقدام عجیبی زد. او تصمیم گرفت یک گواهینامه بسازد که در آن درستکاری و حقانیت ضحاک تصریح شده باشد و کسانی پای آن را امضا کرده باشند که ما امروزه آنها را خواص مینامیم.
فردوسی میگوید:
یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی
زبیم سپهبد همه راستان
برآن کار گشتند همداستان
فردوسی افرادی را که پای محضر را امضا کردند؛ راستان مینامد و در ادامه، آنها را «پیران» خطاب میکند. از این دو واژه در مییابیم که این افراد، اشخاصی متنفذ، معتبر و محترم بودهاند که رأی و موضعشان میتوانسته بر افکار عمومی مردم مؤثر باشد. اینها همان خواص جامعهاند، کسانی که سابقهشان، خدماتشان، کرامتها و بخشندگیهاشان باعث آبرویشان در میان مردم شده است. ضحاک میپندارد که اگر اینها بگویند پادشاه درست کار و بر حق است؛ مردم هم حتی اگر اقناع نشوند؛ ساکت میشوند و برهان و حجت خود را از دست میدهند. ضحاک در این فکر هم داناست و هم نادان. چراکه درست است نقش خواص در جهتدهی به افکار عمومی و غبارآلود شدن فضای فکری مؤثر است؛ اما گاهی کار از کار میگذرد و مردم دیگر گوش به خواص نخواهند داشت. خواص از ترس ضحاک، پای گواهینامه را امضا میکنند و در همین حین آن اتفاق رخ میدهد:
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه دادخواه
یکی بیزیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
خواص وقتی از ترس پای گواهینامه ضحاک را امضا میکنند که جامعه از ظلم و جور ضحاک به مرز انفجار رسیده. خواص نه تنها نقش خود را در دفاع از مردم در برابر دستگاه طاغوت ایفا نمیکنند بلکه ساواکی سال پنجاه و هفت میشوند و یک قدم مانده به انفجار جامعه، خوبی و درست کاری اهریمنی چون ضحاک را تصدیق میکنند! آنها میتوانستند خیلی زودتر تبدیل به رهبر قیام مردم علیه طاغوت گردند اما با منفعتطلبی کار را به جایی رساندند که آهنگری پیر این رهبری را بر عهده گرفت؛ کاوه آهنگر که پسران قبلیاش خوراک ماران پادشاه شده بودند و حالا نوبت به آخرین پسرش رسیده بود. ضحاک با دیدن کاوه در مییابد اکنون برای جلب نظر مردم از طریق خواص جامعه خیلی دیر شده و حالا وقت آن است که عوامفریبی در پیش بگیرد و با خود مردم، مردم را فریب دهد. ضحاک فرزند پیرمرد را آزاد میکند اما در مقابل از او خواستهای دارد؛ اینکه آهنگر هم پای محضر دروغین را امضا کند. به عبارتی هیچ کدام از امضاهای اسفراد سرشناس اکنون به درد ضحاک نمیخورد و او به امضای مردی عامی و ناتوان دل میبندد. کاوه محضر را میخواند و رو به سوی سرشناسان و بزرگان میگرداند:
چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپر دید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای
کاوه سران را با نقطهضعف آنها، با ترسشان سرزنش میکند. آنها از ترس ضحاک پای دروغهای او را امضا کردند و کاوه به آنها میگوید شما چگونه از خدا نترسیدید و این دروغنامه را تأیید کردید؟
او اینگونه یادآوری میکند ترس از ظالم، در واقع همان نترسیدن از خدا ست.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بیبها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
کاوه همچنان یک چاشنی انفجار عمل میکند و با فریاد او، فریاد مردمی هم که صبرشان دیرزمانی بود به انتها آمده بود بر میخیزد. ضحاک اینجا قسمتی از لباس آهنگری خود را بر سر نیزه میکند تا قیامش، پرچم و علامتی داشته باشد. بیرق و پرچم، یکی از حقایق این جهان است! بیرق، علامت هواداری است. علامت سرسپردگی و حمایت است. علامت شکوه و صلابت یک عقیده است. علامت حرکت و خیزش است. بیرق، زیبا و شکوهمند است و شکوه خود را از عزمی راسخ میگیرد؛ ولو خود آن بیرق ماده کمارزشی داشته باشد. بارها این را در پیادهروی اربعین دیدم که پیرزن یا پیرمردی به سر چوبی نازک و بیبها، پارچهای و چفیهای فرو کرده و آن را بر دوش گذاشته و راه میپیماید و انگار میگوید:یا حسینبنعلی! من هم علمدار تو!
ظهور منجی در شاهنامه، یک علمدار میخواهد. کسی که مردم را برای یاری منجی بسیج کند و زمینه ظهور را سامان بخشد. در ماجرای فریدون، این کار بر عهده کاوه است و جالب آنکه کاوه و طبعا دیگر مردمان، نام فریدون را میشناسند و خبر دارند که او قرار است آنها را نجات دهد. همچنین طرز بیان کاوه هم در مورد فریدون؛ بیانی عاشقانه و هوادارانه است. او از «هوای فریدون» سخن میگوید؛ گویی که از اساس این هوای فریدون بوده که کاوه را به خروش واداشته و فرزندش بهانه بروز این هواخواهی و پایان سکوت گشته. همچنین بینش دینی کاوه به چشم میآید. او وقتی میخواهد در خطابهای که برای مردم دارد ضحاک را معرفی کند میگوید: جهانآفرین را به دل دشمن است. یعنی ضحاک با تمام قلب و اعتقادش خداوند را کافر و دشمن است. به این ترتیب انگیزه قیام کاوه نه تنها شخصی و عدالتطلبانه، که دینی و توحیدی است.
جواد شاملو
منبع: رسالت
نظر شما